انجیر دوست داشت... انجیر او را به کودکی اش می برد... به روستا، به باغ های پر از درخت انجیر. همه جور انجیری، انجیر سیاه، انجیر زرد درشت، انجیر سبز، انجیری که پوست چرب داشت، انجیر روغنی.... بهار درخت ها کنار برگ شان انجیرهای ریز و کال داشتند. هوا که گرم می شد، آخرهای بهار که بوی تابستان می آمد، انجیر بهاری که درشت و سبز و کم دوام بود می آمد.
با ما در ادمه ی مطلب همراه باشید...
جمع آوری: مهران ورشوساز (مدیر وبلاگ)
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1